نصیحت نامه
نوشته های خودم
 
سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 23:34 ::  نويسنده : سید جعفر راکبیان

 

((سمنی پزون ))

برای ما بچه ها همیشه عید نوروز شادی ویژه ای داشت و ازاول پاییز و شروع مدرسه که می شد دایم می پرسیدیم چه قدر به عید مانده ، چون عید و نزدیک عید اولاً هوا بهتر می شد و شب ها مجبور نبودیم زیر لحاف از سرما بلرزیم و روزها برای رفتن به مدرسه ، مصیبت یخ زدن دست و پا را داشته باشیم و از همه مهمتر ، تعطیلات نوروز ما را ده پانزده روز از دست معلم و ناظم و مدرسه ، خلاص می کرد که البته اگر مشق های فراوانی که عید را به دهن ما زهر می کرد و انجام ندادن آن ها نیز ، روز بعد از تعطیلات را عزا می ساخت را در نظر نگیریم .

حدود یک ماه قبل از عید هرسال منزل خاله جان معصومه  سمنی پزون بود ، خدا همه شان را بیامرزد ، هنوز قیافه ی حاج جلیل شوهر خاله جان معصومه ، یادمه ، پیراهن یقه آخوندی راه راه با جلیقه ای که معمولاً جلوش باز بود و ته ریشی که همه ی مردهای مذهبی اون دوران داشتند ، چوب سیگار چوبی که ده دوازده سانت طول داشت و برای کشیدن سیگار اشنو یا سیگار ویژه که آن روزها باب بود به کار می رفت و خدا بیامرز چقدر خوش مشرب و بذله گو بود ، با همه ، به خصوص بچه ها و جوان تر ها شوخی می کرد و سر به سر بعضی از بزرگتر ها می گذاشت و در ضمن احترام همه را هم داشت ، در طول سال ما زیاد منزل خاله جان معصومه می رفتیم ولی شب سمنی پزون چیز دیگه ای بود و    مزه ی دیگه ای می داد ، ما بچـــــه ها به این که چه جوری سمنی را      می پزند و گندم را چکار می کنند و . . . . کاری نداشتیم ، ما فقط دور هم بودن و بگو بخند و تا دیر وقت بیدار ماندن و فردا صبح چشیدن مزه ی خوب سمنی و بردن به در این خانه و آن خانه و احیاناً دریافت چند ریال پول و یا گرفتن شکلات و آبنبات را دوست داشتیم و چه مزه ای می داد ته کاسه ی سمنی را با انگشت پاک کردن و شکستن گردو وبادام سمنی که خوشمزه ترین قسمت این خوراک بود . آن سال من بزرگتر شده بودم و به دبیرستان می رفتم ، دوچرخه ای داشتم که آن را فکر می کنم دویست و بیست و یا دویست و چهل تومان خریده بودم و من رستم بودم و این دوچرخه هم رخش من ، تمام رفت و آمد من با این دوچرخه بود ، مادر از صبح زود رفته بود منزل خاله جان و من و آقام نیز قرار بود عصر به آن جا برویم .

توی حیاط روی تخت های چوبی که مخصوص خوابیدن شب های تابستان بود ظرف های مملو از جوانه گندم ردیف کنار هم چیده شده بودند ودیگ مسی بسیار بزرگی هم در آشپزخانه روی اجاقی که برای همین کار بسته بودند گذاشته شده بود ، همه توی هم می پلکیدند یکی ظرف می شست یکی آتش زیر دیگ را تنظیم می کرد ، چند نفر هم مأمور آماده کردن ظرف ها و کاسه ها برای فردا صبح بودند که سمنی آماده شده و بایستی تقسیم شود، عده ای هم مسئول تهیه وسائل شام امشب بودند که به موقع آماده شود و خلاصه هیچ آدم بیکاره ای       نبود کوچک و بزرگ دستشان به کاری بند بود و تمام کارها با رعایت نکات طهارت صورت می گرفت و گه گاه نیز صدای صلوات طنین انداز می شد ، چون همه عقیده داشتند که حضرت فاطمه ی زهرا ( س) به سر دیگ سمنی خواهند آمد و باید تمام مسائل بهداشتی و شرعی رعایت شود ، تا نزدیکی های غروب آفتاب تمام شیره های گندم در دیگ ریخته شده بود و بزرگترهایی که تجربه ی این کار را بیش از دیگران داشتند امر و نهی می کردند و بقیه نیز تر و فرز دستورات صادره را انجام می دادند توی آشپزخانه ، کنار دیگ سمنی دو، سه نفر ایستاده بودند ، بایستی حرارت زیر دیگ تنظیم شود و محتویات داخل دیگ دایم به هم بخورد تا ته نگیرد ، جوانتر ها و کوچکتر ها هم با خواندن شعر و آهنگ های شاد و دست زدن شور و هیجانی را ایجاد می کردند .

آن شب وقتی همه آمدند ، بین آقام و میزداچی پچ پچی بود ، میزداچی که دایی بنده می شد می گفت :

- فکر می کِردم شومو بافور می آری

- آقو . . . من که نمی تونستم بزارم تو جیبم برم قهوه خونه و بیام

- حالو چیکار می کنی ؟

- هیچی . . .به جعفر می گم بره ورداره بیاد و متعاقب آن مرا صدا زد وقتی آقام مرا صدا کرد فهمیدم که هر کدام به امید دیگری مانده و هیچ       کدامشان وافور نیاورده و سوتشان کور است و وظیفه ی خطیر آوردن اسباب کیف و حال نیز به گردن من افتاد ، به هر کدام از برو بچه های هم سن و سال که گفتم هیچ کدام حاضر نشدند با من بیایند و من هم به ناچار به تنهایی سوار دوچرخه شده و با سرعت به طرف خانه ی خودمان به راه افتادم  و  طبق  آدرس داده شده وافور را که معمولاً توی هفت تا سوراخ قایم می کردند ، پیدا کرده و دکمه ی جلو پیراهن را باز کرده و با جا سازی آن روی سینه دکمه را بسته و پریدم پشت دوچرخه و به سرعت شروع به رکاب زدن کردم تا هرچه زودتر به منزل خاله جان معصومه برسم و خوشی های آن شب را از دست ندهم ، از درب شیخ به سمت سه راه احمدی آمدم اول تصمیم گرفتم از توی بازار به طرف حمام بهارستان بروم ، وارد اردو بازار که شدم دیدم چراغ ها خاموش است و بازار تاریک ، راستش را بخواهید کمی دچار وهم  شدم  و ترسیدم و تصمیمم را عوض کرده به خود گفتم از توی کوچه ا ی که به مدرسه خان راه داشت ، عبور کنم ، چراغ کم سویی آخر کوچه را روشن کرده بود و رفت و آمدی هم نبود ، درست وسط کوچه یک میله ی آهنی که فکر می کنم دیفرانسیل یکی از ماشین های قدیمی بود ، توی زمین فرو کرده بودند .

در آن روزگار برای حمل و نقل اسباب و وسایل و بار از گاری و درشکه و اسب و الاغ استفاده می شد و چون این حیوانات زبان بسته اطلاع نداشتند که هنگام عبور نباید در خیابان و معابر قضای حاجت        کنند ، گه گاه هنگام عبور و مرور خیابان ها را کثیف می کردند و اگر مأموری حضور داشت گاری چی را مجبور می کرد تا محل کثیف شده را تمیز کند و اگر هم مأموری نبود که معمولاً خیلی هم این گونه اتفاق   می افتاد ، خیابان ها و معابر شهر گل و بلبل پر از فضولات و کثافات   می شد که در خور این شهر نبود ، بنا براین دولت با وارد کردن تعدادی موتور سه چرخه که جهت بارکشی ساخته شده بود ، در یک دوره ی گذر از سنت به مدرنیسم ، گاری ها جمع آوری و این وانت ها را با اقساط دراز مدت در اختیار گاریچی های شهر گذاشته بود تا چهره ی شهر امروزی تر شود . . بگذریم  ، همان طور که گفتم وسط این کوچه دیفرانسیل گردن کلفتی توی زمین فرو رفته بود تا گاری و وانت وارد این کوچه که به بازار منتهی می شد ، نشود ، در کنار این کوچه مغازه هایی که وجود داشت دارای سکو بودند ، چون بیشتر مغازه ها از سطح زمین بالاتر بودند ، جلوشان سکویی ساخته شده بود که برای نشستن و بار گیری از آن استفاده     می شد ، سایه روشن این سکوها و نور کمرنگ چراغ برقی که از دور پیدا بود ترسی را در دل من ایجاد کرده بود و انگار منتظر بودم که هرلحظه از پشت این تاریکی ها یک نفر بیرون بیاید و به من حمله کند ، دلم می خواست هرچه زودتر از این وضع خلاص شده و خود را به منزل خاله جان برسانم ، در دل به برو بچه هایی که تقاضای مرا نپذیرفته و همراه من نیامدند بد و بیراه می گفتم که ناگهان از پشت یکی از این سکوها هیکل درشت و نتراشیده ای بلند شد و من با دیدن          سایه ی وحشتناک این هیکل قناس که بلافاصله فهمیدم حشمت دراز است (حشمت دراز همچنان که از اسمش پیداست مرد ژنده پوشی بود که هیکل نتراشیده و نخراشیده ای داشت که شبانه روز در کوچه ها و خیابان ها زندگی می کرد و از کمک مردم ارتزاق می کرد و با وجود بی آزاری ما بچه ها از او حساب می بردیم) ، از ترس داشتم قالب تهی می کردم ، به سرعت دوچرخه افزودم و همچنان که پشت سرم را نگاه می کردم به پیش میراندم که یک مرتبه با دوچرخه به میله ی وسط کوچه برخورد کردم و از روی دوچرخه پرت شده و به شدت زمین خوردم ، قفسه ی سینه ام به خاطر بر خورد با فرمان دوچرخه بد جوری درد گرفته بود ولی ترس از حشمت دراز و ،  وحشت از این که الان به من می رسد موجب شد که درد را فراموش کرده و سریع بلند شدم و دوچرخه را برداشته و همین که خواستم سوار شده و فرار کنم ،  آه از نهادم برآمد و متوجه شدم که طوقه ی جلو دوچرخه کج شده و اصلاً قابل استفاده نیست ، من نمی دانم در آن لحظه چه زور و قدرتی به دست آوردم که جلو دوچرخه را بالا گرفته و شروع به دویدن کردم و وقتی مطمئن شدم که حشمت دراز دیگر به من نمی رسد دوچرخه را زمین گذاشته ، نفسی تازه کردم و پس از چند دقیقه که حالم کمی جا آمد باز دوچرخه را به دست گرفته و با هر بدبختی که بود به سمت منزل خالجان به راه افتادم .

معلوم بود که دیر رسیده ام چون قیافه ی نگران مادر و غر غر آقام اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد و زمانی که آن ها با چهره ی خسته و ترسیده ی من روبه رو شدند سئوال ها شروع شد .

- چت شده جعفر . . . . چطو . . شده ؟

- چرو دوچرخت ایجوری شده ؟

- زمین خوردی ؟ و از این گونه سئوال ها  ، یواش یواش دور و برمن شلوغ شد و برو بچه ها که کنجکاویشان گل کرده بود همه دور من جمع شده بودند و وقتی که من ماجرا را تعریف کردم و خیالشان راحت شد که مسئله ی آن چنان مهمی ( البته از نظر آن ها) پیش نیامده آقام گفت :

- خوب . . .حالو . . کو . . بافورو ؟

و من که تازه یادم افتاده بود که برای چه مأموریتی رفته بودم ، دکمه ی جلو پیراهنم را باز کرده و کیسه ی محتوی وافور را بیرون آوردم و آن را به طرف آقام دراز کردم ولی حس کردم که کیسه ی وافور توی دستم یک جوریه و شنگ و رِنگ نیست و زمانی که آقام سر کیسه ی کوچک وافور را باز کرد و دید که حقه ِی آن شکسته و سوخته ها توی کیسه ریخته از شدت غیظ نمی دانست چکار کند ، از یک طرف اسباب کیف و حالشان را درب و داغون و شکسته می دید واز سوی دیگر هم قیافه ی درب و داغون تر مرا و آن شب با وجودی که عیش آقام و میزداچی به هم خورده بود و من هم دوچرخه ام خراب شده بود ولی باز هم مثل همه ی سال های دیگر سمنی پزون بسیار خوش گذشت . خدا همه ی آن ها را بیامرزد .

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نصیحت نامه و آدرس s.j.rakebian.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 104
بازدید دیروز : 57
بازدید هفته : 173
بازدید ماه : 238
بازدید کل : 48419
تعداد مطالب : 66
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1